-
دوازده
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 10:08
دیروز مهمون داشتم منم طبق معمول همیشه نیومدم سرکار ... من اصولا چه یه مهمون داشته باشم چه صدتا .. چه برای شام و ناهار بیان چه یک ساعت حتما حتما مرخصی میگیرم. خلاصه مهمونام تا ساعت نه موندن و سامان طفلکی هم آواره خیابونا بود.البته من اینجوری فک میکردم.ظاهرا رفته بودن خونه مامانشون و شام هم خورده بودن! اونم بدون من! من...
-
یازده
دوشنبه 30 فروردین 1389 10:30
دیروز رفتیم منیریه و بالاخره یک دست بلوز و شلوار ورزشی خریدم که بتونم شبا برم با سامان بدوم.بعدش آقا سامان حسابی منو شرمنده کرد وبرام یه جفت کتونی آدیداس خرید.البته واسه خودشم خرید! یه میله گرد تن زیپ هم خرید... از همونایی که هی میچرخه!!!!!!!! بلکم من یه خورده لاغر بشم خدای نکرده. خب روابط فعلا عشقولانه است.تا باشه از...
-
ده
یکشنبه 29 فروردین 1389 12:35
اول از همه یه دوستی برام کامنت گذاشته ولی خودشو معرفی نکرده ... من فک میکنم مستانه باشه!درست حدس زدم؟ خب بالاخره دیروز آقا سامان کار خودشو کرد و با دوستش رفتن یه تفنگ بادی خریدن.۵۰۰ هزار تومن هم براش پول داده! حالا هی گیر داده بود که چرا نگفتی مبارک باشه! دیروز هم مثل روزای دیگه تو تنهایی گذشت.سامان با پسر عمه اش قرار...
-
نه
شنبه 28 فروردین 1389 09:33
اول از همه سحر جون امان بده من هنوز یه جورایی خوابم.داشتم وبلاگها رو میخوندم.به تو هم سر زدم که خبری نبود.البته من بیشر وبلاگ میخونم و زیاد نظر نمیذارم. اما از گزارش آخر هفته براتون بگم که خدا رو شکر به خوبی و خوشی گذشت. البته چهارشنبه یه بحث کوچولو بینمون شد و سامان هم به حالت قهر از خونه رفت بیرون تا با دوستاش بره...
-
هشت
چهارشنبه 25 فروردین 1389 11:37
دیروز روز سختی بود برام با دوتا از همکارام اساسی دعوام شد.ولی عوضش با سامان آشتی کردم.دلم به حال خودم میسوزه که سی سال باید با یه همچین آدمایی همکار باشم. دیشب یه عدس پلوی مشت پختم.من هر وقت عدس پلو میپزم وقتی آب برنجو میریزم که بجوشه توش یه خورده پیاز رنده شده میریزم.خیلی خیلی خوشمزه میشه.شما هم امتحان کنید.ضرر...
-
هفت
سهشنبه 24 فروردین 1389 08:31
امروز زیاد سرحال نیستم.اول صبح حرفمون شد.سامان هم که مثل همیشه دست پیشو میگیره ... میگه تو فک کردی با هالو طرفی؟ خیلی باحاله. دیروز با دوستاش رفتن پینت بال تا ساعت ۸ شب خونه تنها بودم.وقتی هم که اومد یه راست رفت سروقت کامپیوترش.بازم تنها نشستم و تی وی دیدم. خلاصه ساعت ۱۱ شب رفتم که بخوابم.پنج دقیقه بعد اومد و گفت چرا...
-
شش
دوشنبه 23 فروردین 1389 13:26
میخوام داستان زندگی مامانم و ماجرای طلاق پدر و مادرمو براتون بنویسم. اگه طولانیه ببخشید. حدود 28 سال پیش یه دختر خیلی مهربون وخیلی بدشانس تو این دنیا پیش پدر و مادرش و تنها خواهرش و به همراه شش برادرش زندگی میکرد…اسم این دختر فاطمه بود…پدرش مرد فقیری بود …سمسار بود…دختره بینهایت خجالتی و کمرو بود…حدود سه سال پیش وقتی...
-
پنج
چهارشنبه 18 فروردین 1389 09:06
روز میخواستم برم داروخونه رامین تو فردوسی.سامان گفت تو برو من جلسه دارم.بعدش میام دنبالت.جالبه برام زمانهایی که میخواد با دوستاش بره ورزش یا پینت بال کار نداره ولی هر وقت من جایی کار دارم جلسه داره یا کار فرس براش پیش میاد. خلاصه رفتم فردوسی.اول رفتم سکه ای که بهم عیدی داده بود رو فروختم.تو داروخونه بودم که بهم زنگ...
-
چهار
سهشنبه 17 فروردین 1389 11:12
دیروز که تو ماشین مثلا میخواست از دل من ذربیاره! هی میگفت حالا خواسته هات چی بود؟ منم میگفتم هیچی...مهم نیست.دیگه خیلی اصرار کرد ... گفتم یادم رفته ... گفت فردا بهم بده .. گفتم انداختمشون دور ... یادم نیست چی نوشته بودم. یه ذره اومد عشقولانه شد و اینا ... بعدشم گفت دارم با بچه ها میرم ورزش ... گفتم به سلامت و گرفتم...
-
سه
دوشنبه 16 فروردین 1389 14:08
خنده داره همین الان به سامان زنگ زدم، گفتم یه سری از خواسته هامو نوشتم که تو ده تاشو برام انجام بدی تو هم میتونی یه سری از کارهایی که دوس داری من برات انجام بدم بنویسی و بدی به من. میگه ولش کن ... حوصله این کارها رو ندارم. یه لحظه چشام بر اشک شد.... خیلی خنده داره!
-
دو
دوشنبه 16 فروردین 1389 13:27
درخواستهای من همه جا پشتیبانم باش ازم حمایت کن فحش نده داد نزن تو اداره که هستیم گاهی بهم زنگ بزن و حالمو بپرس وقتی ازت سوال میکنم با دقت جوابمو بده و جواب سر بالا نده زود عصبانی نشو درکم کن صبح که از خواب بیدار میشیم منو بغل کن و ببوس گاهی برام گل بخر گاهی منو به سینما ببر زیاد بگو که دوستم داری بگو چه وقتایی جذابم؟...
-
یک
دوشنبه 16 فروردین 1389 09:45
امروز حالم خوبه.البته یه خورده ناراحتم.ولی از کی؟ خودم هم نمیدونم.کلا بغض دارم.یه خورده از خودم ناراحتم که اینقدر چاق شدم.یه خورده از سامان ناراحتم که دیشب تا ساعت یازده شب با دوستش تلفنی حرف میزد و پای کامپیوتر کار میکرد.یه خورده از باباش اینا ناراحتم که دیروز بدون اینکه به ما بگن رفتن خونه عموی بزرگش عید دیدنی. خیلی...
-
آغاز
یکشنبه 15 فروردین 1389 11:43
خب سلام دوباره شروع می کنیم. داستان زندگی و خاطرات هر روزه.شاید برای دخترم.شاید برای پسرم.شاید هم برای هیچکس. ۲۸ سالمه.سیزده آذر ۸۸ ازدواج کردم. روزای سختی رو میگذرونم. خدایا شکرت.