شش

میخوام داستان زندگی مامانم و ماجرای طلاق پدر و مادرمو براتون بنویسم. 

اگه طولانیه ببخشید. 

 

 

حدود 28 سال پیش یه دختر خیلی مهربون وخیلی بدشانس تو این دنیا پیش پدر و مادرش و تنها خواهرش و به همراه شش برادرش زندگی میکرد…اسم این دختر فاطمه بود…پدرش مرد فقیری بود …سمسار بود…دختره بینهایت خجالتی و کمرو بود…حدود سه سال پیش وقتی تو خونشون مهمونی گرفته بودن آب جوش میریزه رو دست و صورتش و جزغاله میشه …به خاطر بی پولی معالجه نمیشه و جای سوختگی تا حد زیادی رو گردنش میمونه…باباش به شرطی گذاشته بوده ، درس بخونه که تو کارای خونه به مامانش کمک کنه …با هر بدبختی بوده دیپلمشو میگیره و میره سرکار ..خواستگارای خوبی نداشته ،بیشترشون یا زن طلاق داده بودن یا وضعشون خیلی بد بوده تا مجبور میشه فقط بخاطر اینکه از اون خونه نجات پیدا کنه زن یه مرد عرب بشه …تو خونشون همه از مادره گرفته تا خواهر و برادراش بهش زور میگفتن …مجبورش میکردن تمام کارای خونه رو خودش بتنهایی انجام بده …شبا وقتی برادراش از مهمونیای شبونشون برمیگشتن خونه بیدارش میکردن که براشون غذا گرم کنه یا لباساشونو بشوره …وقتی که میخواسته زن محمد بشه هیچکدومشون نمیرن تحقیق کنن ببینن طرف چجور آدمیه …خیلی ساده عقد میکنه …تو دوران عقد متوجه میشه که محمد تعادل روانی نداره …درست مثل پدرش ولی مادرش مرتب میگفته باید زندگی کنه و اینکه سرنوشتش اینجوری بوده و جلوی مردم بده که بهم بزنه …فاطمه اجبارن با محمد عروسی میکنه …تمام جهیزیشو خودش میگیره و داداشای نامردش یه شاهی هم براش خرج نمیکنن.
زندگی فاطمه شروع میشه …هر روز که میگذره بیشتر متوجه رفتار غیرعادی محمد میشه ….محمد آدم بددهن و شکاکی بوده ..حتی اجازه نمیداده فاطمه تنها بره خونه باباش …روزها همینطوری میگذره و فاطمه پیش هرکدوم از برادراش که شکایت میکنه …همشون میگن باید بسازه و نباید طلاق بگیره…
تا اینکه خدا بهشون یه دختر میده …یه دختر با وزن 5/4 کیلو با چشمای درشت سبزرنگ ،پوست گندمی ،اندام متوسط و موهای بور فرفری…اسمشو میذارن ستایش…اومدن ستایش هم نمیتونه زندگی فاطمه رو گرم کنه …محمد هر روز بدخلقیاش بیشتر میشده و حتی به فاطمه تهمت میزده که تو پولاتو از راههای خلاف بدست میاری و من نمیخوام بری سرکار …از طرفی هم به خاطر اخلاقش هیچ جا نمیتونسته بیشتر از یک ماه دوام بیاره و زود اخراج میشده …4سال به همین منوال میگذره …تو این مدت فاطمه یکبار تا مرز طلاق هم پیش میره که با وساطت اطرافیان دوباره برمیگشته سرخونه زندگیش …تو این چند سال بیشتر خونه پدرش زندگی میکرد تا خونه خودش….تا اینکه بچه دومشو هم حامله میشه …بله …سارا به دنیا میاد …یه دختر خیلی کوچولو با وزن دو کیلو و سر کچل،با چشمای آبی آسمونی وپوست سفید …حدود دو ماه تو بیمارستان تو دستگاه میمونه …فاطمه الان حدود یک ساله که سیگار میکشه …بعد از تولد سارا فاطمه لوله‌هاشو میبنده تا بدبخت دیگری رو بدنیا نیاره …سارا درعرض چندماه قد میکشه ومیشه خوشگلترین بچه فامیل …ولی چه فایده …آزارهای محمد به بالاترین حدش میرسه …مرتب فاطمه رو کتک میزده وبراش چاقو میکشیده ..خوشبختانه به بچه‌ها کاری نداشته …بچه‌ها تو همچین محیطی بزرگ میشن و آرزوی همه چی بدلشون میمونه …درست عین مامانشون …
آرزوی یه لباس قشنگ …یه خونه گرم و صمیمی و اینکه فقط برای یکشب تو خونشون دعوا و کتک‌کاری نباشه …تو این مدت فاطمه و دوتا بچه‌اش مرتب درحال رفت‌وآمد بین خونه پدربزرگ و خونه خودشون بودن …همش قهر و آشتی…
هرسال باید از این خونه به خونه دیگه اسباب‌کشی میکردن…چندبار کار به طلاق کشید ولی هربار با وساطت فامیل رجوع میکردن …فاطمه خیلی عصبی شده بود و به هر بهانه‌ای دخترها رو کتک میزد ….گذشت و گذشت تا نه سال بعد …
یادم میاد دم عید بود و وضعیت خونه به نسبت بهتر شده بود …بابا با پولهای مامان یه وانت نیسان خریده بود و روش کار میکرد …خوشحال بودم که بابا و مامان باهم خوب شدن تااینکه اونروز بابا اومد خونه و بعد از یه سری مقدمه‌چینی گفت وانتو فرخته و پولاشو داده به مامانش …مامانم آتیش گرفت!!
دوباره دعوا و بزن بزن شروع شد …من و سارا رفته بودیم تو اتاق و داشتیم نگاه میکردیم …بابام مامانمو هل داد تو آشپزخونه …من دویدم ببینم میخواد چیکار کنه که یه دفه دیدم سر مامانمو کرده تو ابگرمکن و مامانم هم فقط داره دست و پا میزنه …داشتم سکته میکردم …فقط جیغ میزدم …جیغ میزدم …بابام ترسید و مامانم ول کرد …مامانم افتاد رو زمین …تا چنددقیقه نفس نمیکشید تا بالاخره حالش جا اومد …من گریه میکردم ولی بابا میخندید …از بابا میترسیدم …با اینکه تاحالا رو من و سارا دست بلند نکرده بود ولی بیشتر شبا خواب میدیدم که داره سر مامانم و سارا رو میبرره …
دیده بودم چند بار برای مامانم چاقو کشیده بود…چندبار سرمامانمو کوبونده بود به دیوار یا جالباسی و همش بهش میگفت ج… مامانم دست منو و سارا رو گرفت و برد تو اتاق و درو هم قفل کرد …صدای بابا میومد که میگفت دروباز کن وگرنه میشکنمش …بعد از چند دقیقه صدای در اومد و فهمیدیم بابام از خونه رفته بیرون …مامانم تمام وسایل خونه رو جمع کرد تو اتاق خواب …همه چیو از تلویزیون گرفته تا فرش و کمد و…
اول عید سال 73 بود …سرسفره هفت‌سین فقط من و مامانم و سارا بودیم …مامانم گریه میکرد …سارا خوابش برده بود …ولی من گریه میکردم …
بابا نبود …رفته بود خونه مامانش …فرداش اومد …وسایلشو جمع کرد که بره …همش میخندید …وسیله‌ای نداشت …آس و پاس بود …فقط یه دست رختخواب و چنددست لباس …آهان یادم اومد …تو یخچالو هم خالی کرد باخودش برد …از گوشت و مرغ گرفته تا میوه و نون و…همه چی …مامانم گفت غذاها رو نبر …پس بچه‌ها چی …بازم خندید و گفت مامانم اینا لازم دارن و بابا از خونه رفت…
بابا رفت و ما سه تا رو تو یه خونه مستاجری تنها گذاشت…

نظرات 3 + ارسال نظر
شاپرک دوشنبه 23 فروردین 1389 ساعت 14:35 http://beautifulideas.blogfa.com/

سلام ستایش جون
این داستان غم انگیزی را که تعریف کردی خوندم خیلی ناراحت کنندست خیلی امیدوارم که مامانت الان حالشون خوب باشه عزیزم و تمام خوشبختی های دنیا را تجربه کنند .
ستایش عزیزم من نمیدونم که چرا گذشته را مرور می کنی و خودت را اذیت می کنی شاید برات لازمه که ناراحتی هات را بیرون بریزی ولی عزیز دلم برگشت به گذشته هیچ کاری نمی کنه جز اینکه زخم کهنه را نازه می کنی و خودت را زجر میدی به حال بچسب سعی کن از لحظاتی که توش هستی نهایت استفاده را ببری حال خودت را با گذشته خراب نکن چون فردا امروز را هم از دست دادی .
امیدوارم روزی بیا که تمام این مطالب را بتونی از ذهنت دور بریزی و زندگیت را از نو بسازی و ازش نهایت لذت را ببری

مرسی شاپرک جون که سر زدی
گذشته برام مهم نیست
ولی گاهی با خودم مرور میکنم که نذارم یه بچه بیگناه سرنوشتی مثل من پیدا کنه

بیان سه‌شنبه 24 فروردین 1389 ساعت 09:46 http://keiserin.blogsky.com

ستایش جون قبل از هر چیز متاسفم که همچین اتفاقاتی رو تجربه کردی و امیدوارم از این به بعد هر خوشی تو دنیا بیاد سراغت.ولی بهن توصیه می کنم اکید که نزاری این افکار تو زندگیت تاثیر بزاره و سعی کن همه چی رو با دید مثبت نگاه کنی.خوش و خوشبخت باشی.

ممنون

سحر چهارشنبه 25 فروردین 1389 ساعت 09:21 http://sf22761.blogsky.com

متاسفم
دردناک بود
مطمئنم زندگی تو و سامان اینقدر خوب میشه که دخترت با وزن ۶ کیلو به دنیا میاد و میشه خوشبخت ترین بچه دنیا

امیدوارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد