امروز زیاد سرحال نیستم.اول صبح حرفمون شد.سامان هم که مثل همیشه دست پیشو میگیره ...
میگه تو فک کردی با هالو طرفی؟
خیلی باحاله.
دیروز با دوستاش رفتن پینت بال تا ساعت ۸ شب خونه تنها بودم.وقتی هم که اومد یه راست رفت سروقت کامپیوترش.بازم تنها نشستم و تی وی دیدم.
خلاصه ساعت ۱۱ شب رفتم که بخوابم.پنج دقیقه بعد اومد و گفت چرا پیشی من بدون من خوابیده؟ یه پوزخند زدم و چشمامو بستم.اومد بغلم کرد و گفت نمیدونم چرا سرم درد میکنه ...چشام درد میکنه .. باز قلبم و .. از این حرفا.
منم گفتم امروز بعداز ظهر که داشتی بازی میکردی هم به دوستات از این حرفا زدی؟ یا همش با هم میگفتین و میخندیدین؟
گفت فهمیدم پس از کجا ناراحتی ... گفتم ناراحت نیستم و خوابیدم.
حالا امروز بهونه کرده که تو دیشب ناراحت بودی.
البته تصمیم گرفتم که هیچوقت پیشش گله نکنم.
آخرین باری که پیشش گله کردم یه بلایی به سرم آورد که پشت دستمو داغ کردم دیگه بهش حرفی نزنم.
به قول معروف گربه رو دم حجله کشته!
سلام،خوش به حالت که اینفدر راحت میتونی حرفاتو بدون هیچ دغدغه و محافظه کاری بنویسی
منم خیلی دلم میخواد بنویسم از خاطراتم ،از دلتنگی هام،از آرزوهام،از روز مرگی هام ولی نمیتونم خودمو راضی کنم
همیشه حرفامو توی خودم میریزم و یا می نویسم و پاره میکنم
امیدوارم بتونی زندگیت رو تغییر بدی،تو هنوز اول راهی
سلام عزیزم.
تو هم بنویس.
یه جورایی سبک میشی.
سلام ستایش جون
نوشته هات را خوندم عزیزم .
:)
حرفاتو تو خودت بریزی هیچی دوا نمیشه
بدتر میشه که بهتر نمیشه
اونم کم کم خودشو میزنه به بی خیالی
و عادت میکنه به نپرسیدن
یادت نره اون وظیفه شه تو رو خوشبخت کنه
وظیفه!
سعی میکنم بهش بگم.