دوازده

دیروز مهمون داشتم منم طبق معمول همیشه نیومدم سرکار ... من اصولا چه یه مهمون داشته باشم چه صدتا .. چه برای شام و ناهار بیان چه یک ساعت حتما حتما مرخصی میگیرم. 

خلاصه مهمونام تا ساعت نه موندن و سامان طفلکی هم آواره خیابونا بود.البته من اینجوری فک میکردم.ظاهرا رفته بودن خونه مامانشون و شام هم خورده بودن! اونم بدون من! 

من دیوونه پاشده بودم با چه عشقی قرمه سبزی پخته بودم! 

دیروز دوباره فیلم عروسیو با دوستام نگاه کردیم و دوباره من هی حرص خوردم... هی حرص خوردم! 

ادامه مطلب ...

یازده

دیروز رفتیم منیریه و بالاخره یک دست بلوز و شلوار ورزشی خریدم که بتونم شبا برم با سامان بدوم.بعدش آقا سامان حسابی منو شرمنده کرد وبرام یه جفت کتونی آدیداس خرید.البته واسه خودشم خرید! یه میله گرد تن زیپ هم خرید... از همونایی که هی میچرخه!!!!!!!! بلکم من یه خورده لاغر بشم خدای نکرده. 

خب روابط فعلا عشقولانه است.تا باشه از این روزا و شبا باشه.

ده

اول از همه یه دوستی برام کامنت گذاشته ولی خودشو معرفی نکرده ... من فک میکنم مستانه باشه!درست حدس زدم؟ 

 

خب بالاخره دیروز آقا سامان کار خودشو کرد و با دوستش رفتن یه تفنگ بادی خریدن.۵۰۰ هزار تومن هم براش پول داده! 

حالا هی گیر داده بود که چرا نگفتی مبارک باشه! 

دیروز هم مثل روزای دیگه تو تنهایی گذشت.سامان با پسر عمه اش قرار گذاشته بودن که بره تفنگشو بهش نشون بده. 

با یکی از دوستام صحبت میکردم که مجرده و با یه آقایی دوسته که خارج از کشور زندگی میکنه.کلی براش دلیل آوردم که این رابطه به نفعش نیست و روز به روز منزوی ترش میکنه.ولی میگه نمیتونم تمومش کنم!خیلی دلم براش میسوزه. 

یه جورایی یاد خودم افتادم.چه روزگاری داشتم.الان که یادش میفتم فقط دلم میخواد خودم بخاطر حماقتهام بزنم! 

همین!

نه

اول از همه سحر جون امان بده 

من هنوز یه جورایی خوابم.داشتم وبلاگها رو میخوندم.به تو هم سر زدم که خبری نبود.البته من بیشر وبلاگ میخونم و زیاد نظر نمیذارم. 

اما از گزارش آخر هفته براتون بگم که خدا رو شکر به خوبی و خوشی گذشت. 

البته چهارشنبه یه بحث کوچولو بینمون شد و سامان هم به حالت قهر از خونه رفت بیرون تا با دوستاش بره پینت بال.منم دراز کشیدم ولی اصلا خوابم نمیبرد که نیم ساعت بعد دیدم برگشت خونه. خودمو زدم به خواب.لباساشو عوض کرد و اومد کنار من خوابید و باز عشقولانه شد.منم الکی یه خمیازه ای کشدم و گفتم چرا زود برگشتی؟ هیچی نگفت.ظاهرا با دوستاش دعواش شده بود.منم از فرصت استفاده کردم و بچه مردمو گرفتم به کار.جاروبرقی و بخار شو و گردگیری و ... 

پنجشنبه هم مهمون داشتیم.داییهام همگی با هم اومده بودن که بازدید عیدمونو پس بدن.دیگه نمیدونید دست و پامو گم کرده بودم حسابی.شیرینیا رو یکی در میون تعارف میکردم.برای یکی چایی میگرفتم برای دوتا نمیگرفتم.میوه کم و زیاد میذاشتم.بعدشم ظهر برای ناهار پیراشکی سوسیس درست کرده بودم که در یک حرکت خودشیرینانه همشو داغ کردم و دادم به مهمونام.اونا هم هی به به و چه چه. ولی سامان کفرش دراومده بود.چون پیراشکی خیلی دوس داره.هروقت پیراشکی درست میکنم برامون مهمون میاد و منم برای نشون دادن هنرنماییهام همشو میدم به خورد مهمونا.دیگه یه جورایی اشک تو چشاش جمع شده بود. 

وقتی مهمونا رفتن پاشدیم یه خورده میوه و شیرینی برداشتیم و رفتیم خونه بابای سامان.حسابی شکلات شده بودم.سامان هم رو آسمونا بود. 

جمعه خونه مامانم بودیم. 

راستی من چندتا تیکه از وسایلمو گذاشتم تو همشهری برای فروش.از دیروز کلی مزاحم تلفنی پیدا کردم.اینکه میگن ایرانیها جنبه هیچیو ندارن بخدا راس میگن. 

البته بعضی از ایرانیها.جسارت نباشه.

ادامه مطلب ...

هشت

دیروز روز سختی بود برام با دوتا از همکارام اساسی دعوام شد.ولی عوضش با سامان آشتی کردم.دلم به حال خودم میسوزه که سی سال باید با یه همچین آدمایی همکار باشم. 

دیشب یه عدس پلوی مشت پختم.من هر وقت عدس پلو میپزم وقتی آب برنجو میریزم که بجوشه توش یه خورده پیاز رنده شده میریزم.خیلی خیلی خوشمزه میشه.شما هم امتحان کنید.ضرر نمیکنید. 

دیشب سامان گفت میخوام برم تفنگ بادی بخرم.گفتم مگه واجبه.اول اونایی که واجب داریم بخر بعدا وقت بسیاره برای تفنگ و ... 

گفت اگه راضی بشی تفنگ بخرم منم برات یه کتونی آدیداس میخرم.دیدم اگه مخالفت کنم به ضررمه.منم گفتم باشه. 

اینجوری شبا که میره ورزش منم میتونم باهاش برم. 

هم لاغر میشم.هم آب و هوام عوض میشه.

ادامه مطلب ...

هفت

امروز زیاد سرحال نیستم.اول صبح حرفمون شد.سامان هم که مثل همیشه دست پیشو میگیره ... 

میگه تو فک کردی با هالو طرفی؟ 

خیلی باحاله. 

دیروز با دوستاش رفتن پینت بال تا ساعت ۸ شب خونه تنها بودم.وقتی هم که اومد یه راست رفت سروقت کامپیوترش.بازم تنها نشستم و تی وی دیدم. 

خلاصه ساعت ۱۱ شب رفتم که بخوابم.پنج دقیقه بعد اومد و گفت چرا پیشی من بدون من خوابیده؟ یه پوزخند زدم و چشمامو بستم.اومد بغلم کرد و گفت نمیدونم چرا سرم درد میکنه ...چشام درد میکنه .. باز قلبم و .. از این حرفا. 

منم گفتم امروز بعداز ظهر که داشتی بازی میکردی هم به دوستات از این حرفا زدی؟ یا همش با هم میگفتین و میخندیدین؟ 

گفت فهمیدم پس از کجا ناراحتی ... گفتم ناراحت نیستم و خوابیدم. 

حالا امروز بهونه کرده که تو دیشب ناراحت بودی. 

البته تصمیم گرفتم که هیچوقت پیشش گله نکنم. 

آخرین باری که پیشش گله کردم یه بلایی به سرم آورد که پشت دستمو داغ کردم دیگه بهش حرفی نزنم. 

به قول معروف گربه رو دم حجله کشته!

شش

میخوام داستان زندگی مامانم و ماجرای طلاق پدر و مادرمو براتون بنویسم. 

اگه طولانیه ببخشید. 

 

 

حدود 28 سال پیش یه دختر خیلی مهربون وخیلی بدشانس تو این دنیا پیش پدر و مادرش و تنها خواهرش و به همراه شش برادرش زندگی میکرد…اسم این دختر فاطمه بود…پدرش مرد فقیری بود …سمسار بود…دختره بینهایت خجالتی و کمرو بود…حدود سه سال پیش وقتی تو خونشون مهمونی گرفته بودن آب جوش میریزه رو دست و صورتش و جزغاله میشه …به خاطر بی پولی معالجه نمیشه و جای سوختگی تا حد زیادی رو گردنش میمونه…باباش به شرطی گذاشته بوده ، درس بخونه که تو کارای خونه به مامانش کمک کنه …با هر بدبختی بوده دیپلمشو میگیره و میره سرکار ..خواستگارای خوبی نداشته ،بیشترشون یا زن طلاق داده بودن یا وضعشون خیلی بد بوده تا مجبور میشه فقط بخاطر اینکه از اون خونه نجات پیدا کنه زن یه مرد عرب بشه …تو خونشون همه از مادره گرفته تا خواهر و برادراش بهش زور میگفتن …مجبورش میکردن تمام کارای خونه رو خودش بتنهایی انجام بده …شبا وقتی برادراش از مهمونیای شبونشون برمیگشتن خونه بیدارش میکردن که براشون غذا گرم کنه یا لباساشونو بشوره …وقتی که میخواسته زن محمد بشه هیچکدومشون نمیرن تحقیق کنن ببینن طرف چجور آدمیه …خیلی ساده عقد میکنه …تو دوران عقد متوجه میشه که محمد تعادل روانی نداره …درست مثل پدرش ولی مادرش مرتب میگفته باید زندگی کنه و اینکه سرنوشتش اینجوری بوده و جلوی مردم بده که بهم بزنه …فاطمه اجبارن با محمد عروسی میکنه …تمام جهیزیشو خودش میگیره و داداشای نامردش یه شاهی هم براش خرج نمیکنن.
زندگی فاطمه شروع میشه …هر روز که میگذره بیشتر متوجه رفتار غیرعادی محمد میشه ….محمد آدم بددهن و شکاکی بوده ..حتی اجازه نمیداده فاطمه تنها بره خونه باباش …روزها همینطوری میگذره و فاطمه پیش هرکدوم از برادراش که شکایت میکنه …همشون میگن باید بسازه و نباید طلاق بگیره…
تا اینکه خدا بهشون یه دختر میده …یه دختر با وزن 5/4 کیلو با چشمای درشت سبزرنگ ،پوست گندمی ،اندام متوسط و موهای بور فرفری…اسمشو میذارن ستایش…اومدن ستایش هم نمیتونه زندگی فاطمه رو گرم کنه …محمد هر روز بدخلقیاش بیشتر میشده و حتی به فاطمه تهمت میزده که تو پولاتو از راههای خلاف بدست میاری و من نمیخوام بری سرکار …از طرفی هم به خاطر اخلاقش هیچ جا نمیتونسته بیشتر از یک ماه دوام بیاره و زود اخراج میشده …4سال به همین منوال میگذره …تو این مدت فاطمه یکبار تا مرز طلاق هم پیش میره که با وساطت اطرافیان دوباره برمیگشته سرخونه زندگیش …تو این چند سال بیشتر خونه پدرش زندگی میکرد تا خونه خودش….تا اینکه بچه دومشو هم حامله میشه …بله …سارا به دنیا میاد …یه دختر خیلی کوچولو با وزن دو کیلو و سر کچل،با چشمای آبی آسمونی وپوست سفید …حدود دو ماه تو بیمارستان تو دستگاه میمونه …فاطمه الان حدود یک ساله که سیگار میکشه …بعد از تولد سارا فاطمه لوله‌هاشو میبنده تا بدبخت دیگری رو بدنیا نیاره …سارا درعرض چندماه قد میکشه ومیشه خوشگلترین بچه فامیل …ولی چه فایده …آزارهای محمد به بالاترین حدش میرسه …مرتب فاطمه رو کتک میزده وبراش چاقو میکشیده ..خوشبختانه به بچه‌ها کاری نداشته …بچه‌ها تو همچین محیطی بزرگ میشن و آرزوی همه چی بدلشون میمونه …درست عین مامانشون …
آرزوی یه لباس قشنگ …یه خونه گرم و صمیمی و اینکه فقط برای یکشب تو خونشون دعوا و کتک‌کاری نباشه …تو این مدت فاطمه و دوتا بچه‌اش مرتب درحال رفت‌وآمد بین خونه پدربزرگ و خونه خودشون بودن …همش قهر و آشتی…
هرسال باید از این خونه به خونه دیگه اسباب‌کشی میکردن…چندبار کار به طلاق کشید ولی هربار با وساطت فامیل رجوع میکردن …فاطمه خیلی عصبی شده بود و به هر بهانه‌ای دخترها رو کتک میزد ….گذشت و گذشت تا نه سال بعد …
یادم میاد دم عید بود و وضعیت خونه به نسبت بهتر شده بود …بابا با پولهای مامان یه وانت نیسان خریده بود و روش کار میکرد …خوشحال بودم که بابا و مامان باهم خوب شدن تااینکه اونروز بابا اومد خونه و بعد از یه سری مقدمه‌چینی گفت وانتو فرخته و پولاشو داده به مامانش …مامانم آتیش گرفت!!
دوباره دعوا و بزن بزن شروع شد …من و سارا رفته بودیم تو اتاق و داشتیم نگاه میکردیم …بابام مامانمو هل داد تو آشپزخونه …من دویدم ببینم میخواد چیکار کنه که یه دفه دیدم سر مامانمو کرده تو ابگرمکن و مامانم هم فقط داره دست و پا میزنه …داشتم سکته میکردم …فقط جیغ میزدم …جیغ میزدم …بابام ترسید و مامانم ول کرد …مامانم افتاد رو زمین …تا چنددقیقه نفس نمیکشید تا بالاخره حالش جا اومد …من گریه میکردم ولی بابا میخندید …از بابا میترسیدم …با اینکه تاحالا رو من و سارا دست بلند نکرده بود ولی بیشتر شبا خواب میدیدم که داره سر مامانم و سارا رو میبرره …
دیده بودم چند بار برای مامانم چاقو کشیده بود…چندبار سرمامانمو کوبونده بود به دیوار یا جالباسی و همش بهش میگفت ج… مامانم دست منو و سارا رو گرفت و برد تو اتاق و درو هم قفل کرد …صدای بابا میومد که میگفت دروباز کن وگرنه میشکنمش …بعد از چند دقیقه صدای در اومد و فهمیدیم بابام از خونه رفته بیرون …مامانم تمام وسایل خونه رو جمع کرد تو اتاق خواب …همه چیو از تلویزیون گرفته تا فرش و کمد و…
اول عید سال 73 بود …سرسفره هفت‌سین فقط من و مامانم و سارا بودیم …مامانم گریه میکرد …سارا خوابش برده بود …ولی من گریه میکردم …
بابا نبود …رفته بود خونه مامانش …فرداش اومد …وسایلشو جمع کرد که بره …همش میخندید …وسیله‌ای نداشت …آس و پاس بود …فقط یه دست رختخواب و چنددست لباس …آهان یادم اومد …تو یخچالو هم خالی کرد باخودش برد …از گوشت و مرغ گرفته تا میوه و نون و…همه چی …مامانم گفت غذاها رو نبر …پس بچه‌ها چی …بازم خندید و گفت مامانم اینا لازم دارن و بابا از خونه رفت…
بابا رفت و ما سه تا رو تو یه خونه مستاجری تنها گذاشت…

پنج

روز میخواستم برم داروخونه رامین تو فردوسی.سامان گفت تو برو من جلسه دارم.بعدش میام دنبالت.جالبه برام زمانهایی که میخواد با دوستاش بره ورزش یا پینت بال کار نداره ولی هر وقت من جایی کار دارم جلسه داره یا کار فرس براش پیش میاد. 

 

خلاصه رفتم فردوسی.اول رفتم سکه ای که بهم عیدی داده بود رو فروختم.تو داروخونه بودم که بهم زنگ زد.گفتم هنوز کارم تموم نشده. 

مترو که رسیدم بهش زنگیدم که نیم ساعت دیگه بیاد مترو صادقیه.وقتی رسیدم دیدم هنوز نیومده.دوباره زنگیدم که گفت هنوز کارش تموم نشده.منم گفتم خودم میرم و گوشیو قطع کردم. 

وقتی اومد خونه من خواب بودم.ولی با خودم تصمیم گرفتم از این به بعد اصلا از رفتارش اظهار ناراحتی نکنم.یه جوری رفتار کنم که انگار اصلا برام مهم نیست.فک کنم جواب بده. 

چون دیشب داشتیم تی وی میدیدیم که یه دفعه گفت ستایش من خیلی دوست دارم.جونم برات در میره.خندیدم بهش. 

دیگه قسمت ما هم اینجوری بوده.اون از بابام.اینم از شوهرم. 

راستی دیشب تو ماهیتابه هپی کال کوکو سیب زمینی پختم.خیلی خوب شده بود.حسن این ماهیتابه در اینه که بدون آب و روغن غذا توش میپزه و با روغن خودش سرخ میشه.البته چون سیب زمینی تو خودش روغن نداره مقدار کمی روغن ریختم توش. 

جای شما خالی. 

 

 

چهار

دیروز که تو ماشین مثلا میخواست از دل من ذربیاره! هی میگفت حالا خواسته هات چی بود؟ منم میگفتم هیچی...مهم نیست.دیگه خیلی اصرار کرد ... گفتم یادم رفته ... گفت فردا بهم بده .. گفتم انداختمشون دور ... یادم نیست چی نوشته بودم. 

یه ذره اومد عشقولانه شد و اینا ... بعدشم گفت دارم با بچه ها میرم ورزش ... گفتم به سلامت و گرفتم خوابیدم. 

خیلی دلم گرفته .. برای همه چیز وقت داره بجز من! 

تصمیم گرفتم یه چند وقتی باهاش سرسنگین باشم و کمتر بهش محبت کنم...  

 ولی انگاری فهمیده. 

چون امروز تو communicator نوشته: "تنهایی ام پای خودم... همین قدر که بدانی خسته ام کافیست! قبل ترها گفته بودم؛ این روزها مرا تاب نمی آورند... من این روزهای بیحوصله را..." 

 

خوب منم تنهام .. منم احساس رخوت و کسالت و مرگ میکنم. کی باید به داد من برسه؟

سه

 خنده داره 

همین الان به سامان زنگ زدم، گفتم یه سری از خواسته هامو نوشتم که تو ده تاشو برام انجام بدی  

تو هم میتونی یه سری از کارهایی که دوس داری من برات انجام بدم بنویسی و بدی به من. 

 

میگه ولش کن ... حوصله این کارها رو ندارم. 

 

 

 

یه لحظه چشام بر اشک شد.... خیلی خنده داره!

دو

درخواستهای من 

 

 

 

همه جا پشتیبانم باش

ازم حمایت کن

فحش نده

داد نزن

تو اداره که هستیم گاهی بهم زنگ بزن و حالمو بپرس

وقتی ازت سوال میکنم با دقت جوابمو بده و جواب سر بالا نده

زود عصبانی نشو

درکم کن

صبح که از خواب بیدار میشیم منو بغل کن و ببوس

گاهی برام گل بخر

گاهی منو به سینما ببر

زیاد بگو که دوستم داری

بگو چه وقتایی جذابم؟

باهام از دلت حرف بزن (مثل قدیما)

گاهی بهم اس ام اس عاشقانه بده

گاهی بهم زنگ بزن و حرفای عاشقانه بزن

وقتی گریه میکنم محکم بغلم کن

وقتی حرف میزنم گاهی با دقت بهم نگاه کن

گاهی که مریضم یا خسته ام تو کارهای خونه بهم کمک کن

وقتی می آی خونه همه چیز رو سرجاش بذار

جلوی دیگران بهم احترام بذار و بهم توجه کن

یک

امروز حالم خوبه.البته یه خورده ناراحتم.ولی از کی؟ خودم هم نمیدونم.کلا بغض دارم.یه خورده از خودم ناراحتم که اینقدر چاق شدم.یه خورده از سامان ناراحتم که دیشب تا ساعت یازده شب با دوستش تلفنی حرف میزد و پای کامپیوتر کار میکرد.یه خورده از باباش اینا ناراحتم که دیروز بدون اینکه به ما بگن رفتن خونه عموی بزرگش عید دیدنی. 

خیلی احساس تنهایی میکنم.اصلا فکر نمیکردم درست چهار ماه بعد از ازدواجم، زندگیم انقدر بیهوده و کسل کننده بشه.هررزو از اداره میریم خونه.من یه ساعتی میخوابم و بعدش میرم آشپزخونه بساط ناهار فردا رو میذارم.سامان هم همش پای کامپیوترش کار میکنه.یا با همکاراش تلفنی میحرفه.هر شب باید تک و تنها بشینم و تلویزیون نگاه کنم. 

سامان فقط برای ... میاد پیش من. 

میخوام یه لیست ۱۵آیتمی از کارهایی که دوس دارم سامان برام انجام بده بنویسم و بدم بهش. و ازش بخوام حداقل ۸ تا از آیتم هاشو برام انجام بده. به مدت یک هفته.باحاله! نه؟

آغاز

خب سلام 

دوباره شروع می کنیم. 

داستان زندگی و خاطرات هر روزه.شاید برای دخترم.شاید برای پسرم.شاید هم برای هیچکس. 

۲۸ سالمه.سیزده آذر ۸۸ ازدواج کردم. 

روزای سختی رو میگذرونم. 

خدایا شکرت.