نه

اول از همه سحر جون امان بده 

من هنوز یه جورایی خوابم.داشتم وبلاگها رو میخوندم.به تو هم سر زدم که خبری نبود.البته من بیشر وبلاگ میخونم و زیاد نظر نمیذارم. 

اما از گزارش آخر هفته براتون بگم که خدا رو شکر به خوبی و خوشی گذشت. 

البته چهارشنبه یه بحث کوچولو بینمون شد و سامان هم به حالت قهر از خونه رفت بیرون تا با دوستاش بره پینت بال.منم دراز کشیدم ولی اصلا خوابم نمیبرد که نیم ساعت بعد دیدم برگشت خونه. خودمو زدم به خواب.لباساشو عوض کرد و اومد کنار من خوابید و باز عشقولانه شد.منم الکی یه خمیازه ای کشدم و گفتم چرا زود برگشتی؟ هیچی نگفت.ظاهرا با دوستاش دعواش شده بود.منم از فرصت استفاده کردم و بچه مردمو گرفتم به کار.جاروبرقی و بخار شو و گردگیری و ... 

پنجشنبه هم مهمون داشتیم.داییهام همگی با هم اومده بودن که بازدید عیدمونو پس بدن.دیگه نمیدونید دست و پامو گم کرده بودم حسابی.شیرینیا رو یکی در میون تعارف میکردم.برای یکی چایی میگرفتم برای دوتا نمیگرفتم.میوه کم و زیاد میذاشتم.بعدشم ظهر برای ناهار پیراشکی سوسیس درست کرده بودم که در یک حرکت خودشیرینانه همشو داغ کردم و دادم به مهمونام.اونا هم هی به به و چه چه. ولی سامان کفرش دراومده بود.چون پیراشکی خیلی دوس داره.هروقت پیراشکی درست میکنم برامون مهمون میاد و منم برای نشون دادن هنرنماییهام همشو میدم به خورد مهمونا.دیگه یه جورایی اشک تو چشاش جمع شده بود. 

وقتی مهمونا رفتن پاشدیم یه خورده میوه و شیرینی برداشتیم و رفتیم خونه بابای سامان.حسابی شکلات شده بودم.سامان هم رو آسمونا بود. 

جمعه خونه مامانم بودیم. 

راستی من چندتا تیکه از وسایلمو گذاشتم تو همشهری برای فروش.از دیروز کلی مزاحم تلفنی پیدا کردم.اینکه میگن ایرانیها جنبه هیچیو ندارن بخدا راس میگن. 

البته بعضی از ایرانیها.جسارت نباشه.

دیروز یه آقایی بهم زنگ زد و با کلی خوشحالی گفت :بهتون تبریک میگم.شما برنده یک دست کت و دامن شدین.منم اینجوری بعدش گفت :مرجان امینی؟ گفتم نه گفت : اشکال نداره.شاید شماره رو اشتباه داره.ماهم دیگه بهشون دسترسی نداریم و جایزه رو تقدیم شما میکنیم! بعد مشخصاتمو پرسید.من جایزه ندیده، همه رو کامل جواب دادم.تا یه دفعه پرسید :شما خوشگل و خوش اندام هستید؟ یه دفعه قطع کردم. 

حالا سامان اومده بود پیش من هی میگفت کیه؟ منم میگفتم هیسسسسسس. 

تا قطع کردم موجی از احساسات مردانه و غیرتمندانه به طرفم اومد... مامانم هم یا میخندید یا به من چشم غره میرفت.خلاصه چندتا شماره ایرانسل بعد از اون تلفن بهم اس مس دادن که توروخدا اسمتو بگو؟ پسری یا دختری و ... سامان تلفنو ازم گرفت با یه قیافه فوق عصبانی که یعنی الانه که اگه کارد بهم بزنی خونم نیاد و از اینا... منم تو دلم هرهر میخندیدم.ولی خدایی قیافه اش خیلی خنده دار شده بود. 

یه چیز دیگه طفلکی مامانم از بعد عروسی ما انقده فکر و خیال کرده و استرس داشته که بیماری فشار خون و تپش قلب گرفته. 

تو رو خدا براش دعا کنید که هر چه زودتر بهتر بشه. 

خدا همه بیماران رو شفای عاجل عنایت بفرماید.

نظرات 3 + ارسال نظر
سحر شنبه 28 فروردین 1389 ساعت 09:56 http://sf22761.blogsky.com

حالا شدی یه ستایش گل

کمتر مامانتو دق بده. خدا رو خوش نمیاد
دقش مال مامانت باشه حال و حول و خنده و عشقولانه ش واسه توی چشم سفید
من ۶ ماه م دیگه چه کنم

بازم چشم؛)

سحر یکشنبه 29 فروردین 1389 ساعت 10:11 http://sf22761.blogsky.com

وووههههه
کی میره این همه راهو
قالب نو راه انداختی میبینم که
مبارکه

مرسی عزیزم

شاپرک یکشنبه 29 فروردین 1389 ساعت 12:19 http://beautifulideas.blogfa.com/

سلام ستایش جون خوشحالم که حالت خوبه عزیزم

مرسی شاپرک جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد