امروز حالم خوبه.البته یه خورده ناراحتم.ولی از کی؟ خودم هم نمیدونم.کلا بغض دارم.یه خورده از خودم ناراحتم که اینقدر چاق شدم.یه خورده از سامان ناراحتم که دیشب تا ساعت یازده شب با دوستش تلفنی حرف میزد و پای کامپیوتر کار میکرد.یه خورده از باباش اینا ناراحتم که دیروز بدون اینکه به ما بگن رفتن خونه عموی بزرگش عید دیدنی.
خیلی احساس تنهایی میکنم.اصلا فکر نمیکردم درست چهار ماه بعد از ازدواجم، زندگیم انقدر بیهوده و کسل کننده بشه.هررزو از اداره میریم خونه.من یه ساعتی میخوابم و بعدش میرم آشپزخونه بساط ناهار فردا رو میذارم.سامان هم همش پای کامپیوترش کار میکنه.یا با همکاراش تلفنی میحرفه.هر شب باید تک و تنها بشینم و تلویزیون نگاه کنم.
سامان فقط برای ... میاد پیش من.
میخوام یه لیست ۱۵آیتمی از کارهایی که دوس دارم سامان برام انجام بده بنویسم و بدم بهش. و ازش بخوام حداقل ۸ تا از آیتم هاشو برام انجام بده. به مدت یک هفته.باحاله! نه؟
نذار بشی زن آشپزخونه و اداره و غصه و دلتنگی
فقط تویی که میتونی سامان رو و زندگیت رو پر قهقه کنی و شادی رو برگردونی به زندگیت.
پاشو وایسا و بساز
خواهش میکنم
خوشحالم اولین نفریم که کشفت مردم
منم خوشحالم که منو میخونی.
با عرض معذرت کامپوترم ویروسیه. نظرمو ۲ بار منتشر کرد.
خودت یکی از نظرامو پاک کن
منتظر مطالب جدیدت هستم
یادت نره تو باید برای سامان هیجان انگیز باشی و پر رمز و راز